پرنده ی سفید



کاش میتونست بفهمه که چقدر حسم بهش مثل حسم به یه قفسه. و چقدر از این قفس بیزارم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه‌ای وقتی بهش میرسم، حس پرنده ای رو دارم که واسه رها شدن، قلبش تند تند میزنه و لحظه شماره میکنه تا در اولین فرصت بالهاش رو باز کنه و بره. مهم نیست کجا! مهم نیست حتی اگه اون بیرون بارون باشه! تنها چیزی که میخواد رفتنه! بره و دیگه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه!

نباید اینجوری میشد! قرار نبود اینجوری بشه! متاسفم! اما هست! و با هر بار دیدنت، تمام این حس‌ها تشدید میشه! از این قفس، از تو و از خودم فراری‌ام؛ اونقدر که گاهی شب‌ها آرزو میکنم که کاش هرگز دوباره طلوع خورشید رو نبینم! 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ادبیات شاعرانه عشق sheshomshahidnadery mjvahab 3443 nourbarant آتــیـــــــــه سبــــــــــز kahrobacoloure hasschool مقاله و تحقیق و پایان نامه های علمی